خاطرات صبحي (10)


تكفير!

اگر چه من هيچگاه تصور نميكردم كه با جمعيتي خصم شوم و بمعارضه اي پردازم و هم نميخواستم كه آنچه در دل دارم بر زبان آرم تا خاطري از من آزرده نگردد ولي چه توان كرد كه انسان هر چند نيروي ضبط نفس داشته باشد گاهي زمام از كف بدر ميدهد و ميگويد آنچه را كه گفتن نميخواهد خصوصاً آنگاه كه عواطف محرك او باشد.
بعضي از جوانان تازه كار بهائي كه شور تبليغ در سر داشتند بيشتر نزد بنده مي آمدند و دلائلي براي اثبات حقانيت امر مي خواستند و يا حديث و خبري كه اخبار از اين ظهور داده باشد مي طلبيدند مرا دل به حال اينها مي سوخت و با ملايمت از راه حكمت نصيحتشان ميكردم كه اي برادران اينكار را شما باهلش واگذاريد و خود دنباله تحصيل علم گيريد كه كاشف هر حقيقتي است ، حفظ حديث حكم بن ابي نعيم و خبر ام هاني ثقفيه چه كمالي بشما مي دهد؟ گرفتم كه تمام كتب حديث و اخبار منطبق باين ظهور گرديد چه طرفي خواهيد بست ، هان ايام عمر را غنيمت شمرده ساعات زندگي را بيهوده نگذرانيد تمسك بعلم و عمل كنید و از اين راه به سرمنزل كمال حقيقي خود را برسانيد .
بعضي از جوانان اظهار امتنان نموده اين سخنان بگوش مي گرفتند و ديگران بشگفت اندر شده آنچه مي شنيدند به اين و آن مي گفتند از طرف ديگر بعضي اوقات كه بمجلس جوانان ميرفتم براي اينكه مقدار دانش آنانرا بيازمايم سئولاتي از ايشان كرده وادار به جوابشان مينمودم . مثلاً ميگفتم به چه دليل اين ظهور را حق ميدانيد مي گفتند بدليل ادعا و استقامت ، مي گفتم از اين مدعيان كدام يك ادعائي اظهار كردند بها الله تا آخر ايام زندگي خود و همچنين عبدالبهاء در عكاء وحيفا وآن حدود خود را مسلمان معرفي ميكردند شخص بهاءالله و همه احباب بامر او روزه ماه رمضان را ميگرفتند و عبدالبهاء هر روز جمعه بنماز جماعت حاضر ميشد و بر طريقه اهل سنت نماز ميگذارد باندازه كه تا به امروز يكنفر از اهل آن اراضي ندانست كه اينان شيعه اند و يا سني تا چه رسد كه خود صاحب داعيه باشند عبدالبهاء در لوحي كه براي يك نفر از محققين بغداد فرستاده بود در آنجا بصراحت ذكر كرده ( اما التسميه بالبهائيه كتسميه بالشادليه ) و ( شادلي يكي از فرق متصوفه اهل تسنن مي باشند كه عبدالبهاء بهائيت را در عرض آنها قلمدادكرده و رئيسشان در آن وقت شيخ محمود شاماني مقيم در شام بود و با عبدالبهاء هم دوستي داشت و من نيز او را ديدم مردي ساده و نيك مي نمود ).
عجب تر از اين در لوح ناصر الدين شاه نگاه كنيد كه در آنجا خود را مملوك يعني بنده زر خريد و عبد و غلام مي خواند و هم در رساله هفت وادي كه نسبت بشيخ عبدالرحمن كركوتي چه مقدار تواضع ميكند!
دگر باره مي گفتند دليل اعظم اين ظهور تعاليم اجتماعي آنست كه محتاج اليه عموم اهل عالم ميباشد وكسي نظائر آنرا نياورده و سابقه نداشته ! مي پرسيدم آنها كدامند مي گفتند صلح كل و وحدت عالم انساني مي گفتم اتم و اقواي آن در تصوف و عرفان موجود است حتي متوصفه وحدت وجود قائلند و صلح كل از اصطلاحات آنها است و حسب المسلك اين طايفه بايد تمام كائنات را بنظر حب نگاه كنند شيخ اجل سعدي شيرازي مي فرمايد:
بني آدم اعضاي يك ديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي بدرد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي !
مي گفتند تساوي حقوق زن و مرد را چه ميگوئي ؟ مي گفتم اولاً چنان كه در اسلام رعايت حقوق زن شده در هيچ شريعتي نگشته و اگر مقصود تساوي در جميع شئون است اين مخالف رأي اكثر حكما و قانون خلقت و طبيعت است و اگر آزادي مطلقه زنان منظور است سالها قبل از تولد بهاء در اكثر نقاط اروپا اين شيوه عملي شده و تازه بعد از اين همه حرفها زن و مرد در شريعت بهائي مساوي نيست :
اولاً : در كتاب ((اقدس )) مرد مي تواند دو زن و يك باكره براي خود بگيرد در صورتيكه زن نمي تواند سه شوهر كند .
ثانيا ً: مرد مي تواند زن خود را طلاق گويد و زن با شوهر خود اين معامله نتواند .
ثالثاً : در ميراث ، خانه ی مسكونی و البسه مخصوصه به اولاد اناث نميرسد.
رابعاً : زن نميتواند عضو بيت العدل باشد و اعضاء بايد مرد باشند (و هلم جراً )
جوانان اظهار تعجب كرده مي گفتند در حقيقت چنين است كه مي گوئي اما چه كنيم با اين كلمه كه ميگويد دين بايد مطابق علم و عقل باشد و بلاشك اين حكم در هيچ ديانتي نيست ! مي گفتم هست و از اركان اسلام است : (( كلماحكم به العقل حكم به الشرع )) وانگهي اين همه دعوت به تعقل و تفكر كه در قران است در هيچ كتابي نيست بعكس آنچه كه در اقدس است چنانكه گويد ، اگر صاحب امر بآسمان زمين گويد و بزمين آسمان ، كس را حق چون و چرا نيست! در صورتي كه اين قضيه مخالف عقل است و اگر تحري حقيقت و ازاله تعصب ديني و مذهبي و معاشرت به عموم اهل بهاء عامل باين تعاليم نيستند چه از روزي انصاف و تحقيق بهائيان متعصب ترين اقوام و مذاهبند .
حتي مي گفتم سيري در كتب و در احوال اقوام طائفه اسماعيلیه كنيد و هم رسائل اخوان صفا را كه در هند چاپ شده بدست آورده بخوانيد تا بدانيد كه بعضي از مبادي كه در دست شماست و آن را نوبر شيرين از باغستان معارف خود دانسته بر طبق نمايش گذاشته مردم را بدان مي خوانيد ميوه هاي كرم خورده در پاي درخت آنان است .
اين سخنان را كه من براي تذكر آنان مي گفتم كه بدين وسيله دنباله دليل گيرند و حجت بالغه را دريابند مدعيان من حمل بر بي ديني و مخالفت با بهائيت كرده بلسان شفقت منعم مي كردند ولي من مي گفتم نه آخر تحري حقيقت از اصول اين ديانت است پس چرا از فهم مطالب گريز و پرهيز بايد !؟
در اين ايام روزي در منزل دكتر سعيد خان بودم كه ناگاه آواره پيدا شد چون محلي امن بود من هم مدتها در آنجا آرزوي آن مي داشتم كه آواره را ببينم و بلاواسطه از او استفسار مطالبي بكنم آن فرصت را غنيمت دانسته با او بگفتگو مشغول شديم و بسيار سخنها بميان كشيديم درد دلها اظهار داشت و از صدمات وارده بر خود از احبا شكايتها بميان آورده از اوضاع سفر خويش بحيفا و اروپا غرائبي نقل كرد كه البته بعضي از آنها را در كتب او خوانده ايد.
بنده از روي سادگي و آزادي در چند جا با بعضي از رفقا بيان اين ملاقات و مصاحبه را كردم معدودي از مدعيان محبت، اين قضيه را آب و تابي داده بمحفل روحاني رساندند كه صبحي با آواره آمد و شد دارد و البته اين ائتلاف خالي از اغراضي نيست اين بود كه شبي مرا بمحفل خواستند و با زبان رفق و مدارا نصيحتم كردند كه از قرار معلوم شما را با آواره الفتي پيدا شده و بر ضد امر و احبا قيام و اهتمامي داريد و هم بجوانان بهائي سخناني مي گوئيد كه باعث خمودت و سستي ايشان مي شود و آنان را به تشويش فكر مي اندازيد ! بنده گفتم تفصيل ملاقات من با آواره چنانست كه خود در چند جا گفته ام زائد بر آن چيزي نيست حال مي خواهم تا مرا بگوئيد كه مدعي من كيست و كه تفتيش در احوال من كرده ؟ گفتند ما مقصودمان از اين سخنان تذكر شما بود نه چيز ديگر ، گفتم پس خواهش ميكنم اگر شخصي از اين بعد چيزي از من بنزد شما گفت حكم غيابي نكنيد مرا خبر دهيد شايد بتوانم رد كنم و كذب خصم را بنمايم گفتند چنين مي كنيم و نكردند . و غرضم اين بود كه بدون جهت باجتماعي كه تمام خاندان و منسوبانم از آنهايند خصمي نكنم و اگر افكاري دارم همچنان در دل نگهدارم .
در اثنای اين قيل و قال بتدريج آميزش خود را با احبا كم كردم و بندرت بمجالس و محافل احباب ميرفتم . و هر وقت كه بمجلسي پا مي گذاشتم بعضي از عاميان بهائي بكنايه و طعن سخنان ناسزا مي گفتند شبي در مجمعي بوديم بر حسب معمول لوحي خواندند بعد از آنكه لوح تمام شد شخصي غزلي خواند مضمون غزل اين بود كه برخيز تا بجاي اسپند در آتش تخم چشم منافق را بسوزيم ! پس از اتمام غزل يكي از گوشه اي فرياد بر آورد غريب شعري مناسب حال بود ! خصوصاً اسپند و چشم منافق اگر چه اكثريت احباب مقصود را نمي فهميدند ولي نگاه همان چند نفر و غمز و لمزشان بعضي را مي آگاهانيد چون از آن جمع بيرون شديم با چند نفر از دوستان كه يكي دو از ايشان همراز و دمساز بودند گفتم شما را بخدا ببينيد چقدر اينها نادان و كم ادراكند گرفتم به قول خود منافقي در اين جمع است چه چيز جز محبت و رافت نفاق او را به وفاق مبدل ميكند اگر آدمي را زهد ادريس باشد اين حركات بكفر ابليس مي كشاند .
و هم گفتم : اين بيچاره ها با اين اخلاق و رفتار ميخواهند سرمشق اهل عالم باشند ودنيا را به وحدت برسانند وبساط روح ومحبت بگسترانند بيچاره تر از اينها آنها كه خبر از سريرت و خوي درون اين جماعت ندارند و فريب تظاهرات اخلاقيشان را مي خورند!
اي هنر نهاده بر كف دست
عيب ها بر گرفته زير بغل
تا چه خواهي خريدن اي مغرور
روز درماندگي به سيم دغل

**************

اين سخنان را كه گاهي از غايت دلتنگي مي گفتم معدودي از دشمنان دوست نما آنها را ده چندان كرده به گوش مشايخ امت ! مي رساندند مدتي گذشت اعضاء محفل روحاني يك بار ديگر مرا خواستند و باز پند و نصيحت آغاز كردند كه از معاشرت ناقضين بپرهيز و با دوستان بياميز ! كه صلاح دنيا و آخرت تو در اين است و اگر چه اكثريت اعضاء از طريق شفقت اين سخن مي گفتند و بسيار احوال مرا مي كردند ولي چنان رميده شده بودم كه باين زودي ها رام نمي شدم خصوصاً كه يكي دو مغرض در بين آن جمع بودند كه بمقتضاي سابقه عداوت آتش فتنه را دامن مي زدند و چنان پا فشاري كردند تا موفق باجراي مقصود ديرين شدند و ارتداد مرا صادر كرده تكفيرم نمودند .
قضا را آن ايام پدر من تازه از مرض مهلكي كه عارضش شده بود بهبودي يافته و در خانواده هم براي برادرم در تهيه لوازم عروسي بودند و دو روز هم بتحويل حمل بيش نمانده بود و قبل از انتشار يكي از اوراق تكفير را براي پدرم فرستادند ، معلوم است كه آن سخنان در حال او كه تازه از مرض برخاسته و جامه صحت پوشيده چه تاثيري داشت من چون حال اسفناك و پريشاني خاطر او را ديده مضطرب و مضطر شدم و گفتم گناه از من است كه بي رعايت مقتضات احوال نفوس هر سر كه در ضمير پنهان داشتم آشكارا ساختم و اكنون براي راحتي قلب شما به آنچه امر كني حاضرم في الحال مرا بنزد حاجي امين ، برد و او را بر محفل روحاني متغير ساخت حاجي امين ، امين خود را مامور اصلاح اين كار كرده بمحفل فرستاد او رفت و برگشت كه بايد نوشته اي از صبحي در دست من باشد تا آن را ارائه داده مصلح شوم ، حاجي امين گفت بايد نوشته بدهي كه هر بي اعتنائي كه نسبت بامر بهائي از من سر زده قصوري بوده كه من بر آن مقر و مذعنم و الا كار روبراه نخواهد شد ! من گفتم جناب حاجي بنده الان در حال تاثرم وقدرت تحرير وانشاء ندارم ، گفت چاره نيست همين قدر ميگويم و تو بنويس خلاصه در خانه امين دور مرا گرفتند تا آنچه حاجي امين گفت بر كاغذ املاء كردم و در ذيل آن مهر و امضاء نموده تسليم امين داشتم .
ولي اهل محفل حاجي امين را فريفته و نه تنها كاري صورت ندادند بل آن نوشته را هم در پيش خود مخالف هر قانون و ادبي نگاه داشته رد نكردند ولي آن ورقه چنان نيست كه بتوانند بدان استشهادي كنند زيرا چون حاجي امين گرم گفتن شد ببيان حال خود پرداخت و از قصور خود در عبوديت آستان حق و عجز و ناتواني و ضعف و پيري و حالت زار خويش قصه ها گفت وجز اين نوشته با اين شرح راجع بامثال اين مسائل از من چيزي در دست كسي نيست و اگر اوراق و اسنادي بمن اسناد دهند مجعول خواهد بود ناظرين بايد در خط و امضاء و تاريخ آنها دقيق شوند چه شيوه خط اين بنده را كه همان سبك خط عبدالبهاء است يكي دو نفر در بين اهل بهاء حكايت توانند كرد ولي با مختصر دقتي معلوم ميشود .
باري ما همين قدر راضي شديم كه محفل دو روز انتشار اوراق تكفير را بتاخير انداخته تا عيد و عروسي ما بخوشي بگذرد آنگاه بنشر پردازند ، اين را هم در اثر تحريك مغرضين و معاندين رضا ندادند و خلاصه پدر را مجبور كردند تا با من قطع مراوده كرده مرا در خانه نپذيرد تصور كنيد كه بر خانواده ما با چنين احوالي چه خواهد گذشت .
بعد از اين اعلان آنچه از سب و لعن و تهمت و افترا كه از احباب بر من وارد شد اگر بخواهم ذكر كنم سخن دراز و باعث كدورت دلها خواهد شد فقط يكي از آن قضايا را ياد مي آورم تا مقياسي از قساوت قلب مدعيان محبت و مناديان وحدت عالم انسانيت دردست داشته باشيد و آن اينست : شب نوروز كه روزش در حضيره تقديس ! مجلس عمومي بود يك نفر از جوانان بهائي به در خانه ما آمد و پدر مرا در بيروني ديدن خواست كه كار لازمي دارم چون استفسار شد اظهار كرد كه فردا در محفل عمومي كه يار و اغيار جمعند شما بايد پشت ميز خطابه برويد و بگوئید اين فرزند از آن من نيست چون از دين بهائي خارج شده پدرم را حال از شدت تاثر بگرويد و آب در ديده بگردانيد و گفت من خطيب و ناطق نيستم و اين كار از من ساخته ني ! .
باري بناچار از خانه بيرون آمدم و بپايمردي يكي از رفقا كه ظاهراً بهائي و باطناً آزاد از اين قيود بود در ((محله سنگلچ)) اطاقي بكرايه گرفتم . بهائيان حتي الامكان پدر مرا از هر گونه مساعدتي بمن ممنوع داشته حتي مفتشين گماشتند تا من گاهي بخانه پدر نروم و روي او را نبينم و معلوم است در شهري كه سالها از آن دور بوده و هيچكس را نمي شناسم جز كساني كه هر وقت مرا ببينند ناسزا مي گويند و مردود مي شمرند چه اندازه بر من سخت ميگذرد.
باري آن خاطره هاي مولم را بگذارم و بگذرم بياد جوانمردي ((آواره)) كه اكنون باسم آيتي و در همه جا مشهور و معروف است پردازم شبي در سنگلچ در آن خانه معهود نشسته و سراپا غرق انديشه بودم كه صاحب خانه مرا گفت كسي تو را از بيرون باسم و رسم مي خواهد پنداشتم يكي از احباب است كه براي اجر و ثواب قصد توهين و ايذائي دارد صاحب خانه را گفتم از او بپرسيد كيست و مقصود از ملاقات چيست ؟ برگشته گفت آيتي است بدر رفتم و بدرونش آوردم بنشست و لختي اظهار تاسف از اين حال نموده بر سوء حركات آن گروه نفرين خواند پس از جيب مقدار نقدينه بيرون آورده گفت ميدانم كه تو دست تنگي و كسي را هم نمي شناسي كه حاجت بدو بري چنانكه اين حال هم بر من گذشت اين پنجاه تومان است خواهش ميكنم كه منتي بر من نهي يا همه آنرا و اگرنه مقداري از آنرا كه لازم داري بي تكلف و انديشه برگيري . مرا مناعت و عز نفس مانع آمد ناچيزي از آن قبول كنم ولي باندازه اي اين عمل در نظرم ممدوح و محمود آمد كه بعدها در چند جا ذكر آن را بميان آوردم معاندين من چون به آرزوي خود رسيدند در طي عرايض مفصل بشارت اين فتح و فيروزي را كه نصيب امر بهائي شده بود ! براي شوقي شرح دادند او تا اين اندازه رضا نداد و نوشت كه پدر را از ملاقات پسر ممنوع مداريد شايد انشا الله دوباره بعظمت امر بهائي و مبادي ساميه آن ميل كنند لذا چند روزي بمنزل پدر شده خاطرش را شاد داشتم ولي باز معاندين در كمين نشستند و بخيال خود عيون و جواسيسي در كار ما گماشتند حتي شنيدم كه خادمه منزل آيتي و ديگران را تطميع كرده بودند كه اگر گاهي صبحي بدينجا آيد ما را خبر كنيد آن بيچاره ها هم هر وقت كه گرفتار سؤال و استفسار مي شدند از راه طمع بيهوده چيزي مي گفتند كه فلان روز صبحي بدينجا آمد و چنين و چنان گفت و مجموع اين اخبار را سند كفر ما دانستند در صورتي كه خدا شاهد است كه بنده فقط براي رعايت حال پدر و كسان خود قدم بمنزل آواره نگذاشتم و مدتها با او همدم نشدم تا آنجا كه بمن پيغام داد كه به هيچ وجه اعتماد بر اين جماعت مكن و وثوق بقول اينان نداشته باش و ابن اصدق را در نظر بگير و بدان كه اين جماعت با تو همان كنند كه با او كردند .

باز هم ابن اصدق

گزارش ابن اصدق را ناتمام گذاشتيم اكنون به مناسبت ، به اتمام آن پرداخته گوييم يكي دو هفته قبل از حركت ما از حيفا ، عبد البهاء يكي از بهائيان شيرازي را مامور كرد تا ابن اصدق را از راه هندوستان به شيراز ببرد و در آنجايش تحت مراقبت نگه دارد و نگذارد كه به طهران رود ، ابن اصدق در آن شهر بدان نحو ميزيست تا روزي كه خبر رحلت عبدالبهاء را شنيده از شيراز فرار كرد و به طهران آمد تا بعد از چندي كه شوقي افندي از طرف همشيره عبد البهاء زمام دار امر بهايي شد مجدداً او را به شيراز برگرداندند و او هر چه عذر پيري و نا تواني و عسرت دوري از خانواده را آورد مسموع نيفتاد و همچنان در شيراز روزگاري به سختي ميگذراند تا آنكه زنش فوت شد لذا بالحاح از شوقي افندي كسب اجازه كرده تا به طهران آيد و به تمشيت امور خانوادگي پرداخته دوباره به شيراز برگردد اما ديگر به شيراز نرفت تا از دنيا رفت .
امين و اكثر از احباء با ابن اصدق خصومت داشتند و او را راحت به حال خود نمي گذاشتند و به بهائيت سست عقيده اش مي دانستند و شايد هم درست دريافته بودند مرا نيز با وي چنان كه اشاره كردم صفائي نبود و مدتها روزگار به معاندت مي گذشت.
و اكنون حال و مجال آن را ندارم كه معارضات خود و آن مرحوم را معروض دارم همين قدر اجمالاً ميگويم كه در آن كشاكشها او گناهي نداشت و همه تقصير با من بود .

بازگشت به مطلب

الحاصل محفليان در هر كوي و گذري كه احتمال عبور مرا ميدادند جاسوساني براي تفتيش در كار من معين كرده بودند كه هر جا مرا ببينند تعقيب كنند تا بدانند كه به كجا ميروم و با كه آميزش دارم و خلاصه القول قصه كوته كرده گويم به اندازه اي كار را بر من سخت گرفتند كه بجان طالب كناره گيري و اعراض از آن جمع شدم .
مثلاً روزي با يكي از بهائيان صميمي بر سر خيابان برخورد كرده سخن ميگفتيم پدرم از دور مواظب بود گمان برد كه شخصي از رفقاي آواره است و تا او به ما رسيد جوان حرف خود را تمام كرده رفته بود چون نزديك شد بي تامل به من عتاب كرده گفت باز دست از اين فلان فلان شده نميكشي ؟ گفتم از كه؟ گفت از اين پدر سوخته رفيق آواره گفتم اين فلان بهائي مخلص است گفت بيهوده ميگويي گفتم الآن معلوم مي كنم چند قدمي شتابان به دنبال آن جوان رفتم و فرياد زده گفتم لحظه اي توقف كن كه ابوي با شما كاري دارد بيچاره ايستاد پدرم ديد حق با من است به ناچار سخني ايداع كرده با وي بگفت و برگشت پس من روي به پدر كرده گفتم اين است ميزان صحت و سقم شما در هر امري تو كه بر ما پدري و راحت و عزت ما را مي خواهي چون اين گونه مشتبه باشي و بي انديشه حكم ميكني ديگر مغرضين را كه قرينه اي براي اعمال غرض كفايت ميكند حال چگونه خواهد بود ؟!!
و بالجمله اگر صدمات و مشقات و توهين و اذيتي كه از اين طائفه ديدم عرض كنم سخن به طول كشيده دل آزرده خواهيد شد و شايد بود كه بعضي باور نكنند .
در هر صورت ديگر بار معاندين چندان كوشيدند تا شوقي را مجبور كردند كه حرف خود را پس گرفته به بهانة اين كه نصح ناصحين در او تاثيري نكرد باز اعلان منع معاشرت داد .
اگر چه گاهي به حسب ظاهر حركات ناپسند اين جماعت بر من بسي ناگوار واقع ميگشت ولي در باطن وسائل غيبي بود كه سبب وصول به حق و حقيقت است و من از روز نخست كه دست چپ از راست بشناختم بحكم فطرت خدا جو و خدا گو بودم و در جميع شئون و مراتب دست از دامنش برنداشتم و اين همه كه بهر سوي روي نمودم مقصودم او بود و اينكه در كوي هر مدعي غنودم در طلب وي بودم:
اي تيـــر غمـت را دل عشــاق نشـانه
خلقي به تو مشغول و تو غايب ز ميـانه
هر كس به زبـاني صفت حمـد تو گويد
مطـرب به غزل خواني و بلبل به تـرانه
گه معتكف ديـرم و گه سـاكن مسجـد
يعني كه تو را مي طلبم خانه به خـانه
مقصود من از كعبه و بت خانـه توئي تو
مقصـود توئي ، كعبه و بت خـانه بهـانه
و پيوسته همي گفتم كه خدايا مرا بحق رهبر شو و بحقيقت رهبري كن و هم او شاهد است كه بسيار از اوقات در جوف ليالي و بطون اسحار روي عجز و نياز به درگاهش گذاشتي و به زبان حال و قال گفتمي :
گوش ما گير و در آن مجلس كشان
کز رحيقت ميچشند اين سرخوشان

**************

سال گذشته باتفاق چهل نفر از همراهان بعزم صعود بقلة دماوند براه افتاديم اكثر از دوستان و هم هر كس كه مرا ديدي گفتي صبحي تو هم به قلة دماوند خواهي رسيد ؟ من در جواب مي گفتم بلي با نيروئي كه با من است ببالاتر از آن هم خواهم رفت و قضا را چنين شد بسياري از رفقا كه به قوت خود اعتمادي داشتند از آمدن عاجز شدند و من گذشته از اينكه خود رفتم دو سه نفر را هم كه در مانده بودند با خود بردم اگر چه در آن قلة شامخ جز يخ و برف و صخره هاي گوگرد و هواي بسيار سرد لطيف چيز ديگر نبود اما چشم حق بين عظمت خلقت احسن الخالقين را مي ديد و آثار قدرت او را مشاهده مي كرد مرا در آن قلة رفيع و كوه پر شكوه حال خوشي دست داد و در آن سرما و باد بياد آن روز و حال اين عبارت را كه به عينه نقل ميكنم در دفتر يادداشت خود نوشتم (( يوم چهارشنبه دوازده مرداد در قلة دماوند ساعت يك بعد از ظهر مرقوم ميشود :
به دريـا بنگـرم دريا ته وينـم
به صحرا بنگرم صحرا ته وينم
به هر جا بنگرم كوه در و دشت
نشان از قامت رعنــا ته بينـم
سپاس به درگاه تو اي خداوند بي مانند كه به نيروي تو به اين قلة شامخ رسيديم در صورتي كه بسياري عاجز از وصول به مقصود بودند خدايا همانطور كه ما را به اين قله رساندي به سر منزل كمال حقيقي برسان )).
باري مقصود اين بود كه جميع واردات را من از طرف حق و مبني بر حكمت و مصلحت و مقدمة وصول به حقيقت ميدانستم اين بود كه چون به نتيجه رسيدم و دانستم آنچه كه پيش آمده خير بوده رخ بدرگاه حق سودم و زبان به شكر و ستايشش گشودم و همچنان منتظر الطاف و عنايت او هستم كه (( لا مؤثر في الوجود الا الله )) و معلوم شد نخستين نتيجه اي كه از معاندت مدعيان محبت بدست آوردم آن حالت خوش در نفس و پيوست به حق و درك لذت توجه و توسل به خدا تضرع به درگاه او تعالي شانه بود كه او را در جميع احوال با خود ديدم زيرا همين كه انسان قطع علاقه از ما سواي حق كرد بالطبع به او مي پيوندد و من وقتي خدا را يافتم كه خلق را به ترك گفتم همانا توجه به خلق حجاب غليظي است مر مشاهدة نور جمال حق را چه خوب ميفرمايد :
خلق را با تو بد و بدخو كند
تا تو را يكباره رو آن سو كند
اين جفاي خلق بر تو در جهان
گر بداني گنج زر آمد نهان
مكاشفاتي كه از اين پيش آمده در اثر توجه نفس بمبدء مرا حاصل آمد ، دريغ باشد در ضيق كلام گفتن ، همينقدر باشاره بر گذار كردم تا بعد در موقع مناسب بواجبي حق مطلب ادا شود .
جز اين نتيجه ، نتيجة ديگري بدست آوردم و آن اين بود كه دانستم نژاد ايراني كه مربي بتربيت اسلامند از حيث علو همت و فتوت و سعة خلق و حسن معاشرت بر مدعيان ما فزوني دارند زيرا با اهميت و عظمتي كه امت مرحومه راست و سلطنت و قدرتي كه دارند چنان با غير خود برافت و محبت سلوك ميكنند و حدود و حقوق جميع را محترم مي شمارند كه گوئي به هيچ سان بينونتي با كسي ندارند .
بعكس اهل بهاء كه در جميع شئون بين خود و غير خود فرق و امتياز قائلند ، تا بتوانند هر خيري را براي خويش مي خواهند و حتي از نفوذ خود ، آنجا كه از پيششان برود بهر وسيله استفاده ميكنند مثلاً اگر مباشر دهي بهائي باشد گمان ميكنيد كه مردم را بحال خود ميگذارد ؟ ني !
همان نفوذ كم را وسيله پيشرفت مقاصد خود و دعوت ببهائيت قرار ميدهد و بسا كه همين تعديات توليد فساد ميكند و وقايعي رخ ميدهد كه بالمال به بدنامي ملت تمام ميشود .
و هم اهل بهاء به هيچ وجه آزادي را براي غير از بهائي در عقائد و افكار قائل نيستند چنانكه اگر بهائيي بمذهبي ديگر گرايد در باره او سخت گيري بسيار كنند و باسم اينكه ناقض شده به هر اندازه كه در حدود توانائيشان باشد آزارش مي رسانند .
در بين مسلمين بسا مي شود پدري كه فرزندش بهائي است و با آنكه اسلام مذهب رسمي است ولايت و قدرت بر اولاد دارد مع ذالك كمتر متعرض احوال فرزند ميشود و بندرت پدر بجرم تغيير مذهب پسر را از خود ميراند بعكس اهل بهاء كه اگر پدري را فرزند منحرف از بهائيت شد بهائيان ديگر وادارش ميكنند كه از فرزند قطع علاقه كند و بخلاف فطرت و طبيعت محبت و ابوت را نيز زير پا بگذارد و در حقيقت مامور به اجراي امر محالي گردد كه در هيچ يك از شرايع حاضره موجود نيست. پدراني سراغ دارم كه اولادشان بهائيست ولي هرگز بروي خود نياورده و اولاد را آزاد به حال و خيال خويش گذاشته ودر رشت يكي از علماي روحاني را ميشناسم كه پسرش بهائيست و در بهائيت پر شور مع ذالك چندان باو سخت نميگيرد و شايد صد يك ملامتهائي كه من از پدرم شنيدم او نشنيده باشد .مع ذالك چون در خارج از ايران بخواهند كسي را به تعاليم بها الله دعوت كنند گويند كه در ايران احزاب و شعوب ضد يكديگر بودند و خون يكديگر را مي ريختند حضرت بها الله آمد ، و رفع تعصبات مذهبي و اختلافات ديني كرده !!! گفت اگر دين سبب اختلاف گردد بايد دست از آن كشيد و بي ديني را بهتر دانست ! ((فاعتبروا يا اولي الابصار))

دفع شبهه

در اينجا بمناسبت نكته اي بخاطرم آمد كه تفصيل آن حفظ آبروي جمعي تواند كرد وآن اينست كه بعضي از اهل بهاء ميگويند كه ما با آنها طرفيم و خصومت مي ورزيم كه محكوم به فساد اخلاقند و از اين جهت اين عده كثير كه اعراض از بهائيت كرده اند آنانند كه ما خود آنها را طرد كرده ايم ! وحال آنكه اين قضيه كذب محض و افتراي صرف است زيرا بهائيت اساسش در حقيقت و معني بر معتقدات و اظهارات لفظيه است نه اصول و مبادي اخلاقيه لذا در بين اين جماعت نسبت بجمعيت خود هم مردمان صالح يافت ميشود و هم اشخاص فاسد اگر محكوم بفساد اخلاقي بايستي خارج از بهائيت باشد جمعي كثير از اين معدود قليل بايد اين مذهب يا مسلك را بدرود گويند از صدر اين امر الي يوماً هذا هيچ فاسد الاخلاقي بجرم تباهي اعمال ورفتار از اين دائره بيرون نشد وحتي نفوسي در بين اين طائفه پيدا شدند كه با اعتقاد كاملي كه باين امر داشتند موفق بكف نفس وعدم اتباع شهوات نگشتند و فجايع غريبه از آنان ظاهر شد بطوري كه در اكثر الواح بهاءالله از سوء اعمال آنان نوحه و ناله نموده مع ذالك نفسي را مطرود نكرده .
لوح سامسون را بدست آورده ملاحظه كنيد كه آنجا بهاءالله از سوء حركات طائفين حول تا چه اندازه متاثر و متالم بوده و با چه لحني آنها را بقدس و تقوي دعوت و دلالت كرده و از پيروزي نفس و هوي و اتباع شهوات تخدير نموده بعد از آن كه شرحي مفصل از قبايح اعمال آنان ببيان آورده بذكر سرگذشت فضيل خراساني پرداخته ميگويد كه او يكي از اشقيا بود وقتي عاشق جاريه اي شد وشبي از ديوار خانه او بالا رفت هنوز بانتها نرسيده بود كه صداي تلاوت قرآن واين آيه بگوشش رسيد (( الم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله )) پس از استماع حالش منقلب شده گفت بلي اي پروردگار من ، رسيد و نزديك شد و خلاصه توبه و انابه كرد و از زهاد معروف گشت بعد از اين حكايت مي گويد كه او بمحض شنيدن يك آيه از آيات قرآني اينسان انقلاب احوال پيدا كرد و شما شب و روز آيات الهي را مي شنويد و متأثر نمي گرديد !
با وجود اين تفاصيل آن نفوس معلومه را طرد اين قبيل الواح پندي ننموده و هم در روزگاري كه من در حيفا واقف و شاهد بر ظهر و بطن امور بودم اعمال مدهشي از بعضي مشاهده مي نمودم و يقين مي كردم كه عبدالبهاء پس از وقوف مرتكبين را مبغوض و مطرود خواهد داشت ولي برعكس بطوري غمض مي كرد كه بر خود آنان هم مشتبه مي گشت .
پير گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
فتوي خبث نراند ار نه حكايت ها بود
واگر بخواهم بذكر اين قبيل شواهد وامثال بپردازم ومشاهدات خود را بزبان آرم باين زوديها دست قلم از دامن كاغذ كوتاه نخواهد گشت ومقصودم هم بيان حركات سوء نفوس نيست بلكه غرض اينست تا بي خبران از اين قضايا بدانند كه اين افتراي بزرگي است كه ارباب كذب و بهتان نسبت به اشخاص مي دهند. بهائي تا وقتي كه تغيير عقيده نداده هر اندازه بد اخلاق باشد بهائيست و چون تغيير عقيده داد اگر چه متقي ترين مردم زمان خود باشد نزد آنان اخبث ناس است .و من بشگفت اندرم از شدت بغض و بي انصافي بعضي از اين طائفه كه براي اين كه نفسي را تفسيق كنند طائفه را توهين مي نمايند مثلاً در حق اشخاص معتمدي كه شب و روز در بين اين افراد بوده و جز اين گروه با كس انس و الفت نداشته گويند (( كه از ارتكاب هيچگونه فضاحت و آلايشي پروا ندارند )) اين بيچاره ها كه در ظاهر دوست و در باطن اعدا عدو بهائيند ميخواهند بگويند كه اين جمع قليل معرض افعال مفتضحه و افعال قبيحه و خلاصه براي شهوات نفوس قوه منفعله اند و اگر راست خواهي اينان همچون خر ديزجند بنا بضرب المثل عوام كه گويند خر ديزج راضي است بمرگ خود براي ضرر صاحب خويش .
ولي اين سخن در نزد من استوار نيست و مرا رأي اينست كه هر چند در بين اين طائفه نفوسي عاري از عليه تقديس بودند ولي معدودي نيز در نهايت پاكي و آزادگي و عفت سلوك مي كردند و بنده اين دسته را كه بعقائد اسلامي نيز تعلقي داشتند و شايد از بركت عقائد سابقه و ملكات راسخه اي در نفس گرد معاصي نمي گردد وخلوصي نيز بائمه اطهار اظهار مي كردند شيعه اي مشتبه نام نهاده ام و بر اين قياسست حال مبلغين اين طائفه. هم اكنون مناسب آمد تا نه از جهت مدح نفس بل براي دفع شبهات معاندين معروض دارم كه قريب دوازده سال مسافرتهاي من در خدمت امر بهائي طول كشيد ودر نهايت مشقت وزحمت آن سفرها سپري گرديد ،در اين مدت طولاني مصارف سفر را خود ( باعانت پدر ) متحمل بودم و از احدي چيزي نخواستم و در بعضي نقاط خصوصاً در آذربايجان احباب باصرار چند دفعه خواستند نقدينه تقديم كنند ، راضي نشدم و اين را مخالف انقطاع ميدانستم وبراي پيشرفت مقصود خود مضر مي ديدم قضا را آن ايام من سرگرم يك رياضت محموده اي بودم كه برايم پيش آمده بود و مدتها حيواني نخوردم و در هر بيست وچهار ساعت يك مرتبه نان و سبزي براي سد جوع بكار مي بردم و هيچ كس از اين آگهي نداشت و چون زياده از حد لاغر شده بودم بعضي از دوستان متعجب شده استفسار علت ميكردند و به حفظ صحت دلالتم مي فرمودند حتي چند نفر از بهائيان خوي به رسم هديه مبلغي برايم آوردند ، چون لازم نداشتم رد كردم يكي از آنان بگريه و زاري خواست تا بهر نوع هست مرا حاضر براي قبول كند نپذيرفتم وگفتم :
(( باز گرديد اي رسولان خجل / زر شما را دل ، بما آريد دل ))
وهم در اين مدت متمادي دست بمنكري دراز نكردم ولب به مسكري آلوده نساختم و جز در منتهاي عفت نفس سالك نبودم
اكنون سخن خود را بتحدي مقرون كرده گوئيم از شرف اهليت و مردمي دور است اگر كسي جز آنچه گفتم از من ديده باشد و مكتوم دارد و از افشاء آن خودداري كند (( قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين )) تا سيه روي شود هر كه در او غش باشد .
چون اين جمله دانسته شد و رفع آن شبهه گشت بدفع شبهات اهل بهاء راجع بشخص خود ميپردازم پوشيده نماندكه معاندين من براي اينكه كسان و منسوبان مرا زبان از هر تعرضي ببندند كه چرا با صبحي چنين سلوك كرديد هر چند گاه آنان را در محلي جمع كرده پس از تخدير از ملاقات با من بمعاصي منسوبم ميداشتند كه از آنجمله بود ملاقات با آواره ودوستانش كه اين مذكور را داشتم .

خاتمه

عدد صفحات كتاب فزون از دويست شد وحال آنكه بيشتر از سخنان ما در بيان مقاصد واغراض خويش ناگفته ماند خصوصاً اين نكته كه بعضي از معاندين اين بنده را جزو متنصرين و از جمعيت پروتستانت! مشهور كرده .البته لازم است كه بدفع اين شبهه نيز پرداخته شرحي ار نواياي آن جمعيت كه بظاهر براي تعليم و تربيت و در حقيقت براي ترويج ديانت نصرانيت از آن سر دنيا بايران آمده اند بدهم و ببرائت ساحت خويش بپردازم يعني بيان كنم كه آن گروه را مقصد چيست براي ايران مؤسساتشان مضر است يا نافع ؟ در دار التعليم خود حفظ اخلاق اطفال اين آب وخاك ميكنند يا ني ؟ آن نقدينه كه از كليساهاي آمريكا و اشخاص ثروتمند گرفته بايران است يا نه و امروزه با مدارسي كه ما داريم مدارس آنان قدري دارد يا نه و هم راه ترقي پيموده يا رو بانحطاط رفته و آيا كسانيكه در نزد مشايخ آنان تنصر اختيار كرده كاذبند يا صادق ؟ بعضي نشرات سريشان ( نظير كتاب ((انسان چگونه عوض ميشود ))ورسالات ديگر ) مفيد بحال جمعيت است يا نيست ؟ وچون بسط اين مطالب لازم وبيان موجز آن غير مفيد ،گذاشتم كه يا در دوره دوم ويا در رساله جداگانه متعرض آن گردم پس از آن اظهار نظر كنم انشاءالله .
و نيز ميخواستم دوستان اين را بدانند كه اين همه خصومت كه با من شد از طرف عموم اهل بهاء نبود ،بل اكثر بهائيان هر چند ظاهرا در اين قضايا براي مصلحت امر خود خاموش بودند ، ولي در باطن با افكار و عقايد من همراهي مي نمودند حتي يكي از مشاهير آنان بواسطه يكي از منسوبان خيلي نزديك بمن پيغام داد (( كه اي صبحي من نمي گويم بهائي باش بلكه عاقل باش )) گويا عقل را بتزوير تعبير كرده مرا دعوت به دو روئي و نفاق مي كرد .
و در هر صورت اين بنده را اگر اراده آن بودي كه به ناراستي خود را ببهائيت بستمي و از اين راه جمعي بدور خود جمع كردمي البته معاندين خود را منكوب مي ساختم چنانكه در قضيه ابن اصدق بتجربه رساندند و ديدندكه كس را در آن هنگامه مجال مقاومت در برابر من نبود .
و هم لازم بود كه آنچه خود را بآن ملزم ميدانم و در نزد من مدار اخلاق حسنه است كار بندم كه رعايت جانب وفا وپاس حقوق دوستان باشد يعني در طي سخن گاهي ايجاد مناسبي كنم و از وفور رافت و محبت بعضي از برادران اسلامي كلمه اي گويم بالاخص از آيات صدق و صفا و اصحاب حكمت و تقي حجج دين و خدام شريعت سيد المرسلين سر كار شريعت سنگلجي و دو برادر پاك گهرش آقا محمد و آقا محمد مهدي دامت بركاتهم و هم آنان كه در آن حوزه از وفا و صفا محسوبند .
و هم سزاوار بود كه مختصري اندوخته ودر اثر مجاهدات نفس آموخته واز بركت صحبت وخدمت بزرگان دريافته ام واز تجارب من در طول اين قليل مدت عمر است وتا بحال كمتر كسي را نظير آن دست داده بصورت الفاظ وكلمات در آورم تا ابناء زمان بالاخص جوانان يعني آنان كه عالمي ماوراء حس و ماده قائل نيستند ، دريابند كه آدمي را بشرف در سير بسوي كمال است و كمال در تخلق باخلاق الهي است و انسان در روزگار زندگاني با دو پاي علم و عمل بايد خود را بسر منزل مقصود يعني ببارگاه حق برساند و قابل مشاهده انوار جمال گردد.
اكنون موقع آنست كه به ختم مقال پرداخته مطالب ديگر را به دوره دوم محول داريم انشاءالله و بالجمله از جمل و عباراتي كه در اين كتاب آورديم مفهوم شد كه اين بنده را هيچگونه دشمني با كسي نيست فقط پاره مشاهدات تاثير در افكارم كرد وخوب يا بد آنچه در دل نهان بود آشكارا شد و حق منيع گواه حالست كه من با توجه باو اين كتاب را نوشتم و متوكلا عليه زمام قلم را به دست فطرت سليم دادم و تا توانستم اغراض شخصي را از تصرف در آن باز داشتم و هم اگر مرا دروغ زن ندانيد ،گوئيم كه بيشتر از مطالب اين كتاب را بي آنكه از ورق پاره ها پاكنويس كنم به چاپخانه دادم و كمتر در آنچه از زبان خامه جاري شد ، بتغيير راضي شدم وچون غرض عمده ام از نوشتن اين بود كه پس از دفاع از حد و حق خود نفوس ساده و بي آلايش بدانند كه بدون جهت از اشخاص بغض و كين در دل گرفته اند و فريب عناد را خورده اند .
ومن همي خواهم كه دوستان در آنچه عرض شد امعان نظر كنند و اگر بخطائي واقف شوند مرا بياگاهند از بعد تلافي مافات كنم . ومن هميشه گوش خوش خود را رباي استماع سخن حق وصدق فرا داشته ام واز خداوند متعال در كمال عجز وابتهال مسئلت ميكنم كه جميع ما را برضاي خود وسلوك در راه درستكاري موفق بداردواز خطيئات ما در جميع شئون در گذرد:
اي خداي پاك بي انباز و يار
دست گير و جرم ما را درگذار
ياد ده ما را سخن هاي رقيق
كه ترا رحم آورد آن اي رفيق
گرخطا گفتيم اصلاحش توكن
مصلحي تو اي تو سلطان سخن
كيميا داري كه تبديلش كني
گر چه جوي خون بود نيلش كني
اين چنين ميناگري ها كار توست
اين چنين اكسيرها ز اسرار توست والسلام علي من اتبع الهدي والحمدالله رب العالمين
پايان
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام